جدول جو
جدول جو

معنی دل زنده - جستجوی لغت در جدول جو

دل زنده
آگاه و هوشیار، با نشاط، خوش دل، شادمان
تصویری از دل زنده
تصویر دل زنده
فرهنگ فارسی عمید
دل زنده
(دِ زِ دَ / دِ)
زنده دل. بانشاط. نشیط. سرزنده. شادمان. باروح. مقابل دل مرده، کنایه از بیداردل و دانادل، زیرا که علم را به حیات و جهل را به موت تشبیه داده اند، و شب زنده دار را شب بیدار گویند پس به هر دو معنی مجاز است از قبیل ذکر الملزوم و اراده اللازم. مقابل دل مرده. (آنندراج). بیدار و هوشیار. (ناظم الاطباء). دل آگاه:
کو محرم غم کشتۀ دل زنده بدردی
کین راز به دل مردۀ خرم نفروشم.
خاقانی.
او طرب می کرد و لب دل زنده بود
خنده میزد وآن چه جای خنده بود.
عطار.
مژگان تو تا تیغ جهانگیر برآورد
بس کشتۀ دل زنده که بر یکدگر افتاد.
حافظ.
از خشن پوشی چه پروا عارف دل زنده را
پشت آئینه چو شد روشن گهر زرگو مباش.
(از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
دل زنده
(دِ لِ زِ دَ / دِ)
دلی که روح و نشاط و عشق دارد:
دل زنده هرگز نگردد هلاک
تن مرده دل گر بمیرد چه باک.
سعدی
لغت نامه دهخدا
دل زنده
با نشاط و شادمان
تصویری از دل زنده
تصویر دل زنده
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دل کندن
تصویر دل کندن
کنایه از از کسی یا چیزی دست برداشتن، قطع علاقه کردن، صرف نظر کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آلیزنده
تصویر آلیزنده
جست و خیز کننده، برای مثال چو آلیزنده شد در مرغزاری / نباشد بر دلش از باز باری (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۹۰)، اسب یا استر که جست و خیز کند و آلیز بزند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گل غنده
تصویر گل غنده
غنده، هر چیز پیچیده و گلوله شده، پنبۀ زده شده که آن را برای رشتن گلوله کرده باشند، پنبۀ گلوله شده، بندک، بنجک، پنجک، غندش، کندش، بندش، پندش، کلن، غند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دل مرده
تصویر دل مرده
افسرده، دل تنگ، ملول، بی ذوق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دل آزرده
تصویر دل آزرده
آزرده دل، رنجیده
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
آزرده دل. رنجیده دل. شکسته دل. محزون. ملول:
در آن انجمن بود بیگانه ای
غریبی دل آزرده فرزانه ای.
فردوسی.
چون خیزران جد هادی در کشتن وی بدید و خود از وی دل آزرده بود. (از مجمل التواریخ والقصص).
چنانم دل آزرده از نقش مردم
که از نقش مردم گیا می گریزم.
خاقانی.
سرانجام چون در پس پرده رفت
ز بیداد گیتی دل آزرده رفت.
نظامی.
دل آزرده را سخت باشد سخن
چو خصمت بیفتاد سستی مکن.
سعدی.
وقتی به جهل جوانی بانگ بر مادر زدم دل آزرده به کنجی نشست و گریان همی گفت. (گلستان سعدی). جوان به غرور دلاوری که در سر داشت از خصم دل آزرده نیندیشید. (گلستان سعدی).
- دل آزرده شدن، رنجیده دل شدن. شکسته دل شدن:
ز روی طیبت گفتم بزرگواری کن
جواب گوی ز طیبت مشو دل آزرده.
سوزنی.
شنیدم که از نیکمردی فقیر
دل آزرده شد پادشاهی کبیر.
سعدی.
گویم از بندۀ مسکین چه گنه صادر شد
کو دل آزرده شد از من غم آنم باشد.
سعدی.
صاحب مسجد امیری بود عادل و نیک سیرت نمی خواستش که دل آزرده شود. (گلستان سعدی).
اندکی بیش نگفتم غم دل ترسیدم
که دل آزرده شوی ورنه سخن بسیار است.
؟
- دل آزرده گشتن، دل آزرده شدن. رنجیده دل شدن:
مرده دل آزرده نگرددز کوب.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
مصمم. جازم، غمین. حزین. رجوع به ترکیب دل آغنده ذیل آغنده شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ بِ)
آگنده دل. دل آکنده. دل آغنده. دل پر. که دل او از دیگری آکنده از کین یا قهر باشد:
شوند آگه ازمن که بازآمدم
دل آگنده و کینه ساز آمدم.
فردوسی.
دلیران ایران پس پشت اوی
به کینه دل آگنده و جنگ جوی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دِ مُ دَ / دِ)
مرده دل. افسرده دل. پژمرده. آنکه نشاط ندارد. مقابل دل زنده:
چنان خوش آید بر گوش تو سؤال کجا
به گوش مردم دل مرده بانگ رود حزین.
فرخی.
کو محرم غم کشتۀ دل زنده بدردی
کاین راز به دل مردۀ خرم نفروشم.
خاقانی.
عازردل مرده ای در وی گریز
گو مرا باد مسیحائی فرست.
خاقانی.
کلمه ای چند همی گفتم بطریق وعظ با طایفۀ افسردۀ دل مرده. (گلستان سعدی).
زندگانی چیست مردن پیش دوست
کاین گروه زندگان دل مرده اند.
سعدی.
به ایثار مردم سبق برده اند
نه شب زنده داران دل مرده اند.
سعدی.
هردم آرد باد صبح از روضۀ رضوان پیام
کآخر ای دل مردگان جز باده من یحیی العظام.
خواجو.
دل مرده ای که سر به گربیان خواب برد
کافور ساخت یاسمن ماهتاب را.
صائب (از آنندراج).
، کودن. بلید. (ناظم الاطباء). طامس القلب. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(زَرَ / رِ دَ / دِ)
برندۀ دل. زیبارویی که دل از آدمی برباید. دلبر:
ای دل برنده هرچه توانی همی کنی
میدان فراخ یافته ای گوی زن هلا.
مسعود رازی
لغت نامه دهخدا
(عَ یِ زِ دَ)
شیخ علی زنده، وی از محرکان میرزا سعد وقاص در مخالفت با میرزا شاهرخ بود. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 593 شود
لغت نامه دهخدا
(غِزِ دَ / دِ)
داغی که مدام خون چکان باشد از این جهت داغی را که برای امالۀ مواد نزلات سوزند و نگذارند که به شود داغ زنده گویند:
شد از تراوش خون رنگ پنبه سرخ ببین
که داغ زندۀ ما را کفن ز برگ گل است.
خان زمانی امانی (از آنندراج).
- زنده بودن داغ، چون یکی از عزیزان بمیرد و دیگری درصدد مردن باشد گویند هنوز داغ فلان عزیز زنده است و این هم می خواهد داغ بالای داغ بگذارد
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ / دِ)
آنکه آلیزد از ستور. جفته انداز. جفتک زن:
چو آلیزنده شددر مرغزاری
نباشد بر دلش از بار باری.
ابوشکور.
قموص، خر آلیزنده. (السامی فی الاسامی). توسن. بدخو. لگدزن. جهنده (اسب و استر)
لغت نامه دهخدا
(دِ دَ / دِ)
ملول. اندوهگین. غمگین، خسته. بیمار. (ناظم الاطباء) ، دل چرکین. بی رغبت: چون دست ناشسته در خوان نهاد، همه یهودیان و معتزله و زنادقه بدین سبب دل مانده شدند. (ترجمه دیاتسارون ص 110)
لغت نامه دهخدا
(تَ ءَمْ مُ اُ دَ)
با تعبی چیزی یا کسی را ترک گفتن. دل برداشتن. دل برکندن. (یادداشت مرحوم دهخدا). از چیزی صرف نظر کردن. چیزی یا کسی را ترک گفتن. دل بر فراق نهادن:
دل بگردان زود و گرد او مگرد
سر بکش زین بدنشان و دل بکن.
ناصرخسرو.
پیش از آن کت بکند دست قوی دهر از بیخ
دل ازین جای سپنجیت همی باید کند.
ناصرخسرو.
طفل ازو بستد در آتش درفکند
زن بترسید و دل از ایمان بکند.
مولوی.
به خاک پای عزیزان که از محبت دوست
دل از محبت دنیا و آخرت کندم.
سعدی.
- دل کنده، دل برداشته. کنایه از مسافر و مأیوس باشد. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)
لغت نامه دهخدا
(دِ لِ دَ / دِ)
دل صاف. دل بی کینه:
یکی را چو سعدی دل ساده بود
که با ساده رویی درافتاده بود.
سعدی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
بیدل. دل از دست داده. دل برده شده. که کسی دل از وی برده باشد. عاشق. دلباخته:
کرم زین بیش کن با مردۀ خویش
مکن بیداد بر دل بردۀ خویش.
نظامی.
پیش تو استون مسجد مرده ایست
پیش احمد عاشقی دل برده ایست.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(دِ دَ /دِ)
ساده دل. دل صاف. بی کینه. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دِ گُ دَ / دِ)
گنده دل. فراخ دل. دل گشاد. که همیشه کارها را به تعویق افکند. آنکه کارها را به آینده و مستقبل گذارد. که کارها به وقت دیگر گذارد. که کارها را به زمان بعدگذارد. که در کارها دفعالوقت کند. که کارها بطول انجاماند. آنکه کارهای فوری را دیر انجام دهد. سپوزکار. که دیر مضطرب شود. (یادداشت مرحوم دهخدا). کسی که دلش شور نداشته باشد و کارها را همیشه با باری بهرجهت تلقی کند و احساس مسؤلیت او را ناراحت نکند. (فرهنگ لغات عامیانه) ، آنکه راز خود با احتیاجی تمام به کس نگوید. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، آدم بددل و منافق. (لغت محلی شوشتر، خطی)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
زده دل. بی میل پس از متمایل بودن:
منم که دل زده از چیدن گل بوسم
لب گزیده تراود ز باغ افسوسم.
طالب آملی (از آنندراج).
- دل زده شدن از چیزی، بی میل گشتن بدان. سر خوردن از آن:
پیش از این بود نگاه تو به یکدل محتاج
این زمان دل زده زین جنس فراوان شده ای.
صائب (ازآنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دل آزرده
تصویر دل آزرده
آزرده خاطر رنجیده، ملول محزون، ناراحت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل آغنده
تصویر دل آغنده
غمین غمگین حزین، مصمم جازم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل آگنده
تصویر دل آگنده
غمین غمگین دل پر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل کندن
تصویر دل کندن
دست برداشتن ترک کردن صرف نظر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل مانده
تصویر دل مانده
غمگین اندوهناک، ملول، آزرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل مرده
تصویر دل مرده
افسرده پژمرده مقابل زنده دل، کودن بلید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آلیزنده
تصویر آلیزنده
ستوری که جفتک زند جفتک زن جفته پران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل مرده
تصویر دل مرده
((دِ. مُ دِ))
افسرده، بی انگیزه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دل کندن
تصویر دل کندن
((~. کَ دَ))
قطع علاقه کردن، ترک کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دل آزرده
تصویر دل آزرده
متاثر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دل داده
تصویر دل داده
عاشق
فرهنگ واژه فارسی سره